قرنطینه

زیر آسمان آشوبی عظیم برپاست ؛ اوضاع از این بهتر نمی‌شود. [مائو]

Archive for دسامبر 2010

فیلمدونی/ باکس70/ Brothers_ Jim Sheridan_ 2009

Posted by qarantineh3 در دسامبر 27, 2010


فيلمي امريکايي از فيلم ساز ِدابليني ِکپل مپل که برخلاف ِصورت و ظاهر بنهيلي و خندانش فيلم هايي تلخ و گزنده مي سازد. اين فيلم هم با اين که نيمهء اول-ش کسل کننده و تکراري و کليشه اي به نظر مي رسد اما در نيمهء دوم حس هاي فوق العاده اي را براي انتقال حاضر کرده است.

داستان از اين قرار است که مرد ِخوب ِخانواده اي خوب و مثل هميشه چهار نفره از يک زندگي ِنرمال و خوشبخت ِامريکايي افسر نظامي-اي ست که براي «وطن» و آسايش «هم وطنان» در جهاني بدون جنگ(!)، در افغانستان مي جنگد و در بازگشت از او تجليل ِمفصلي مي شود و او هم برادر سرخوش و بي خيالش را از زندان براي مرخصي به جمع خانواده مي آورد تا اين که دوباره بايد به جنگ ِطالبان برگردد که هلي کوپترش تصادف مي کند و او و يکي از همراهان-ش اسير مي شوند! در امريکا براي مرگش مراسم مي گيرند و پدر الکي اش که از جنگ ِويتنام تا الان الکلي مانده-ست به پسرش افتخار مي کند و پسر ديگرش را تحقير مي کند. خلاصه طرف در افغانستان زيرفشار رواني که اجراي بسيار بدي هم دارد هم در کارگرداني و هم در بازي ِتوبي مگوئير، هم رزم-ش را مي کشد و طي ِ عملياتي از جانب ِنيروهاي امريکايي نجات پيدا کرده و به مملکت-ش برمي گردد. او که دچار شُک شده به رابطهء برادر و زن-ش شک مي کند که در غياب ِاو به-ش خيانت کرده اند و مدام پاپيچ آن ها مي شود تا بالاخره سر از آسايشگاه درمي آورد.

فيلم به جز بخش هاي افغانستان تقريبن يکدست درآمده و بازي هاي ناتالي پورتمن و گيلن هال لذت بخش اند. سم شپرد در نقش ِپدر ِالکي هم اون گوشه موشه ويسکي اش را بالا مي اندازد، خوش و خرم و میزون است! فيلم نامه در پارت دوم فيلم يک سکانس ده دقيقه اي ِشاهکار دارد با تعليقي نفس گير که مراحل ِبه ستوه آمدن مرد را نشان مي دهد. لاغري صورت و بدن با گريم هاي فوق العاده به نقش ِتوبي مگوئير کمک ِشايان توجه اي کرده. حس ِباخت رفتن ِزندگي و عشق ِ به زن هرچند تکراري ست اما اجراي قوي و اثرگذاري دارد.

هبل علف : از آن جا که حس ِخيانت و البته خود ِ خيانت فعل شديدن دراماتيکي ست، در سکانسي زن و برادر شوهرش روبروي شومينه علف و آبجو و راک و گذشته و هبل و اين حرفا… که خب حس ِ تجربه اش در زمستاني سرد و پربرف يکه و خالص خواهد ماند.

ايرانيکايي ها به پيش : فيلم دو بازيگر ِايروني به نام هاي اميد ابطحي و نويد نگهبان دارد که پيش تر در سريال هاي امريکايي زياد ديديم ِشان و در اين جا بيشتر به چشم آمده اند. به اين اميد که به پيشتازي-شان در کنار ديگر بازيگران ِخانگي ِمقیم غربت ادامه دهند.

ساند ترک… ساندترک : بدو بدو بدو که اگر ندویی تموم میشه! فيلم مجموعه اي خوش آب و رنگ از ساندترک هاي پرشور و حال را کنار هم دارد. خصوصن يک ملودي ِکوتاه ِموتيف گونه دارد که در آخرهاي فيلم رو مي شود. جان مي دهد براي دانلود و بلعيدنش.

ترانه : بونو با ترانهء زمستان را حتمن دريابيد که حقانيت ِيوتو بيش از پيش براي-تان ثابت شود!

لیبل و پوستر
: همین طور که مشاهده می کنین لیبل دی وی دی و پوسترش که همان طرح را دارد، کار هم جذاب و هم ساده ای-ست و سابجکت ِفیلم رو می رساند.

تقديم نامه
: اين پست به خاطرهء نون.عين پيشکش مي شود که حس ِپورتمن ِنوجوان هميشه يادآور ِاو بوده برايم در آن هنگام ها…

Posted in Uncategorized | Leave a Comment »

عکس پرسش/ باکس11

Posted by qarantineh3 در دسامبر 26, 2010

اصولن دست چیز ِمهمی-ست! با دست می شود خاراند، کشید، خورد، نوشید، بلند کرد، مالید، هل داد و خب نگه داشت. عجبا که نگه داشتن هم فعل مهمی-ست خصوصن برای نگه داشتن ِچیزی که در حال افتادن باشد. از آن جالب و هیجان انگیزتر نگه داشتن ِچیزی-ست که دارد نمی افتد و خب شما برای شیرین عسل بازی نگه-ش داشته اید! البته اگر نیت-تان خیر باشد و قصد انگشت کردن، مالاندن، چلاندن، نیش-گون گرفتن و یا سایر ِافعال متبرکه در این گونه ها را داشته باشید مثل این دوست عزیز و نازنین ِما، نه که شیرین عسل و بی مزه بلکه بسیار خوش-نمک و خوش-فکر و خوش-خلاق هم لقب خواهید گرفت! امید که به خواهان ِنگه-داشتن ِچیزهای خوب ِاین چنینی روزانه شانس در ِشان را بکوبد. نشد…هفته ای یکبار! نشد…همان ماهی یک بار! نشد… دیگر نشد ندارد!!

شما کدام گزینه را انتخاب می کنید؟ اساسن ترجیح می دهید با دست کدام فعل را بجا بیاورید؟!

Posted in Uncategorized | 4 Comments »

فیلمدونی/ باکس69/ the movies begin_ volume.4_ 1894-1913

Posted by qarantineh3 در دسامبر 24, 2010


پارت چهارم ِ فيلم هاي اوليه تاريخ ِسينما به نظرم سرآمد همهء پارت هاي گذشته است از يک نظر. با توجه به اين که ژرژ مليس ِبزرگ تمامن اين دي وي دي را به بخشي از آثارش اختصاص داده و يک تنه بار ِسينما و صنعت و هنر و حُقه را به دوش کشيده است، آنقدر کار کرده است و آنقدر حرف براي گفتن دارد که شايد قرار دادن-ش در يک مجموعه هم حتا کافي نباشد!

فيلم گوشه اي از کارهاي مليس را که در حدود ِپانصد فيلم ِکوتاه و بلند بوده به تصوير کشيده است تا اوج ِتوانايي هاي يک آرتيست/ شعبده باز/ صنعت گر را به نمايش بگذارد. مليس ِبزرگ کماکان در همهء اپيزودها و سوژه هايي که به-شان پرداخته است، که از ابتداي اختراع ِسينما تا سال هاي ساخت اين دسته فيلم هايش گذشته، سرخوش و خوش خنده و بازيگوش است. او به تمامي کلک مي زند و حقه مي بافد و مردم را مي خنداند.

گريم هاي اغراق آميز و به شدت جذاب و چشم نواز و خيره کننده در کنار ِشعبده هاي به شدت سرگرم کننده و کماکان بکر و تازه، در کنار ِروايگري هايي شيطنت آميز و درخشان در جهت ِروده بر کردن ِمخاطبش آن چنان قوي و باصلابت ظاهر مي شود که آدمي مي ماند تو گويي اين يک نفر مگر چقدر مغز داشته و چقدر توانايي در خلق ِ اين حجم از خلاقيت ها و آفرينش ها و نوآوري ها؟!…

طنز، خنده گرفتن، هيجان آوردن، جودادن، نقد تيز و برندهء جامعه شناختي ِمردمان پاريس و نيويورک- جاهايي که دقيقن هنرمند کارهاي-ش را در آن جا مي ساخته و ارائه مي کرده است- در کنار خلق ِتکنيک ها و جاه طلبي هاي منحصر به فرد در پديدآوردن ِفضاهاي ِبصري يکه و تازه، تنها از عهدهء يک شخص و تنها يک شخص برمي آمده است که اگر جا داشت و مي شد در تاريخ دستي برد مي توان او را خالق و آفرينندهء اصلي ِهنر/صنعت ِسينما لقب داد. کسي که به جرات مي توان گفت بعد از او هر نوع نوآوري و خلاقيت ِبصري و اجرايي در مديوم سينما تمام شده و کهنه به نظر رسيده است!!

کسي که خودش را فداي اين نوآوري و خلاقيت هاي-ش گويي ناتمام و بي حد و حصرش کرد و با نابودي ِخود و سرمايه اش جسم و روح-ش را در الکل نابود کرد و شاهکارهاي-ش را گذاشت و رفت، چه بسا که بسياري را هم در ذهن-ش آفريد و با وداع-ش با خود برد.

Posted in Uncategorized | Leave a Comment »

کتابدونی/ باکس7/ به خاطر یک فیلم بلند لعنتی_ داریوش مهرجویی_ نشرقطره_ 1388

Posted by qarantineh3 در دسامبر 20, 2010


خب! آقای مهرجویی-ست دیگر، کاری-ش نمی شود کرد! نکته همین جاست. این بار آقای آرتیست-سینه است ِما انداخته است تو رمان. پیرمرد زنده دلی که از صدها و هزاران جوان، جوان ترست و سلینجرگونه خواسته است ناتوردشت ِخود را برای دو سه نسل جوان ِزخم خوردهء پس از خودش روایت-گر باشد.

برجسته ترین خصلت ِداریوش خان در این رمان ِاول-ش که همین جا بگویم کاری-ست متوسط و معمولی، روحیهء سرگردان و مغشوش و بی تاب ِراوی و البته آفرینش-گرش است. مهرجویی کماکان دغدغه دارد، کماکان ملتهب است، کماکان سردرگم و گیج و ویج و مشوش است. داریوش خان آمده است با تمام و با همهء همان قهرمانان-ش از هامون ِهامون تا محمود ِدرخت ِگلابی. از داداشی ِپری تا مشت حسن ِگاو با همهء آن تلاطم ها و یکجا ننشستن ها. مهمتر از همه با همهء آن شروشورها و تناقض ها و تضادها. از فروید تا یونگ، از استوارت میل تا مارکس، از فللینی و برگمن تا اسکورسیسی و از دورترین ها تا دورترین ها به هم همچون سلف-ش داریوشی دیگر به نام شایگان. از مادیت تا تهِ ته ِماوراء، از نیچه تا هایدگر، از پوزتیویسیم تا اندیشه انتقادی، از دیگری تا آن دورتری!

مهرجویی وقتی می آید به هرجا، از جسم ِپرنشاط-ش با آن موهای درهم برهم و معمولن چرب و چیلی ِباب دیلانی-ش مثل فیلم های ایرونی ِاین روزها که خودش صفت داده است آن ها را به درستی و با نمک، تا بگیرید رد ِپای-ش بر پرده و کاغذ ِترجمه و حالا قصه و رمان، همان لذت و درد ِتوامان ِاز زندگی را با خود آورده و می آورد.

معلوم شد هر ِخالص ِدست اول می زند… ما همین یه دونه وید ِضعیف کارمان را ساخته…


داریوش خان ول کن نیست! چرا باید باشد؟ تا وقتی می توانی و جان در بدن داری چرا هم نه لذت و هم نه درد از زندگی و مرگ؟ او آمده با همان قبلی ها، از وید و آبکی و داف ِاسمی تا تب و لرز و جنون و حسادت و پارانویا. با تمام ِالمان های ایرونی ها، ما ایرونی ها. خوب تصویر و اشاره زده است جا به جا به اوضاع ِمغشوش ِروان شناسی ِمان از جنگ که زیر بمب باران و موشک باران، دیس ِپرچرب ِپلو و مرغ و گوشت لا به لای-مان می چرخید لا به لای ِخنده و قهقه های بی امان آدم ها در جاجرود و جاده کرج و چالوس و فشم. خوب گفته است از بی دولتی و بی همتی مامردمان ِبدباطن و بدطینت. هنرمند ِزمانه اش است حتا اگر ضعیف و معمولی ظاهر شود. خوب بازتاب و آینه می دهد. چه این که دوست نداری هیچ همان روند ِمعمول ِیک آدم ِمعمولی را با روایتی معمولی با همان مشکلات و سختی ها و چالش های آشنای تکراری و کلیشه ای در خودت و دوروبرت. شاید همین ملال ِدوباره از قصهء این چنین آشنایی ما را ملال آورتر حس می دهد اما لاکردار به هدف می زند، به هدف زده است. لل لاهی قصدش پول و بازارگرمی نیست به مثال ِعباس خان که با لاسیدن ِبا سعدی و حافظ و غیره پول به پارو می پاشد. خب چه عیب؟ چه ایراد؟ اقتصاد هم زیربنا بود روزگاری! مگر نیست خب حالا و کنون؟

نگارش رمان سردستی-ست البته این هیچ به معنای ِتخمیک بودن-ش نیست. اصطلاح ِتخمیک به جای تخماتیک از مهرجویی ست. زمان-ش بیشتر به پیش از فاجعهء84 می خورد باشد مثلن میانه های دولت دوم خاتمی نوشته شده. آن جا که تعلیق و معلق بودن ِنسل دوم خرداد بیش از هروقت ِدیگری بود. وقایع ِرمان هم تو گویی اندکی امید و انگیزه را در بطن ِبی روح-ش بالاخره دارد به همراه-ش. اینکه جوانکی دانشجوی ِسینما می خواهد فیلم بسازد و این اولین تجربهء فیلم بلندش است و دنبال ِتهیه کننده می گردد. او ممنوع الکارست دوساله و بی پول و مفلس و آویزون افتاده است به دریوزگی تا بالاخره دختری بچه مایه به تورش می خورد که پدرش قرارست دفتر و دستک ِسینمایی شان را دوباره راه بیندازد. در این بین دوست ِدخترش به او شک می کند و از شل شدن-ش شاکی می شود. او را رها می کند و او سردرگم تر از همیشه می ماند تا باخبر ِازدواج ِغریب الوقوع ِاو مواجه می شود و پس می افتد.

زبان ِرمان مخلوطی از محاوره و ادبیت های ِنه چندان جویس و پروستی-ست. میان مایه و معمولی به سبک ِنویسندهء مورد علاقه اش با همان حال و هواها، جی دی سلینجرست البته در نثر و نه در بطن که کورشود آن که بگوید عمق-ش کم است و اقیانوسی به وسعت یک سانت! سلینجر پایان ِرئالیسم قرن بود. نبود؟

رمان تو گویی در یک نفس و در یک پریود ِمونوتون نوشته شده. یک تکه و بدون توقف. بدون ویراستار و شاید فکرکرده سر ِخر و ایرادبگیر و انگولک کننده. تا آن جا که جاهایی مشکلات ِدستوری و سوتی های راکوردی کم و بیش به چشم می آیند. از جایی که جوانک ِبه نظر علی عابدینی اش که با قهوه در باغچه ایستاده است و با چای ِدر دست وارد ِاتاق می شود بگیرید تا فعل هایی که چپ چس خورده اند به ته ِجمله و یا مدام و بی توجه به زیبایی شناسی ِجمله بندی ها و ترکیب ها زرت و زرت تکرار شده اند. شاید بشود گفت چیزی تو مایه های همین مدل بلاگ نویسی و نیم-چه داستان ها و نیم–چه روایت های سردستی و بی ویرایش که معمولن برای این جا و مکان ها بیشتر مناسب اند.


اما خب جملهء اول می تواند آنی باشد که توصیف ِما از حس ِبه داریوش خان-مان است و یا بهتر از آن این که : روزی امیدمهرگان نقلی آورده بود از وودی الن که گفته بود وقتی از رای دهنده گان به دومین دورهء بوش ِپسر سؤال می کردی چرا دوباره می خواهی به او رای بدهی وقتی این همه فاجعه و افتضاح را می بینی و دیده ای؟ آن ها به الن پاسخ داده بودند استدلال های شما همگی درست است اما چیکارش می تونیم بکنیم دوستش داریم. حالا حکایت بنده قلی با مهرجویی چنین-ست! مهرجویی رمان ِنه چندان گیرایی نوشته است. خب کار ِاول-ش است یا بی حوصله و از رو گشادبازی نوشته است و یا هرچی نکته در این است که او بسیار چیزها دارد که بگوید برای-مان و برایم و بسیار چیزها یادداده و حال داده برای-مان و برایم. قدرش را می دانیم حتا اگر روزی روزگاری تر بزند که خب فعلن آن روز نیامده و امیدوارم و امیدواریم که نیاید و بهترش باشد و بهترین-ش.

حاشیهء اول : کرباسچی غلامحسین. نامی که بارها و بارها به طرق مختلف اسمش و یادش می آید و برای آقای مهرجویی گویی شدیدن نوستالژیک و قابل احترام است. باهاش حال می کند و به یادش طهران را سیروسیاحت می کند. راه به راه یادش می کند و راه به راه یادآوری می کند که اگر او نبود طهران ِکنون هم نبود.

حاشیهء دوم : نمی خواهم زور بزنم و تیریپ آدم تعصب و فلان بیام که، ها… این شاهکار بعدها کشف خواهدشد و فلان و مثل احمق هایی که فقط در کون اسم ِطرف می افتند و از جمله اونایی که کلید کرده بودند که کاغذ بی خط ده سال بعد تازه می ترکاند و خب ده سالم گذشت و خبری از ترکوندن نشد و این حرفا… اما به نظرم با همین کیفیت رمان، مهرجویی دغدغهء کوچکی را برنداشته است. این که چرا نسل ما گشاد کرده و ته ِته ِش توش اندازی می کند از رو بی عاری و بی کاری و غیره… خود حدیث مجمل بخوان و غیره…

Posted in Uncategorized | Leave a Comment »

یادداشتهای زیرزمینی/ باکس10

Posted by qarantineh3 در دسامبر 19, 2010


صورتی پوش کاغذ رو هول داد جلو و خودکار رو گذاشت لای انگشتام و شروع کرد فشار دادن و خودشم اومد جلو که مثلن از نزدیک تو چشام زل بزنه. بعدش با دندون قروچه ای گفت»یادت نرفت که چی قراره بنویسی… خوش خط و واضح با همهء جزئیات می نویسی» دستمو ول کرد و خودشو کشید عقب و با درشت کردن چشماش زل زد بهم و تکیه ش رو محکم داد به صندلی ِ کفی دارش. از فشار دستش رنگ پوست دستم مثه گچ سفید و البته یخ شده بود. به ضرب و زوری انگشتامو از هم باز کردم و خودکارو که بهشون چسبیده بود کندم، بعد گرفتم رو کاغذ و نگاهی به جفتشون انداختم… حالا چی باید بنویسم نمی دونم… چیزی که علیه-م نباشه و قصه اش راست باشه هرچند دروغی هم نداشتم بنویسم… سرمو برگردوندم رو کاغذ دیدم سوال هم برام نوشته و زحمتو کم کرده اول خط نوشته بود «بسم رب الشهدا و الصدیقین» تو حال و هوایی که ذهنم شدیدن مغشوش بود و گویی همه سیستم فکری و جسمیم رو هنگ بود خیلی جمله بنظرم آشنا اومد… یه کم فکر کردم آره جمله ای بود که سال های سال بالای ورقه های امتحانی ِ مدرسه مون برای امتحانای ِثلث می نوشتن… حالا انگار این شده بود برگهء امتحان آخرت من که کارنامه اش حتمن حکم دوزخ/برزخ/بهشت رو برام قراره رقم بزنه. درست تو جائی که اعمال شاقش کمتر از عذاب دوزخ هم نبود و این دوتا بازجوهام شده بودن انکر و منکر (یا یه همچین اسمایی دیگه) با این تفاوت که کارشون رسیدن به اعمال دنیوی آدماست خصوصن با اون آیه ای که با خودکار قرمز بالای برگه آورده بودن.

این وسط که همه چی برای اعلام حکم جهنمی با قضاوت قاضی ِ»عادل» و حتمن متبرک شده با نوازش پر از معنویت و خلوص و پاکی ِ دست سرد و یخ و کپک زدهء خلیفه مهیا شده بود، فقط این سوال رو به ذهن متبادر می کرد که دوستانی که حاضر به شهید شدن در جبههء تا دندان مسلح دشمن بودند چرا نیت به قصد قربت برای «تلف» کردن خون دشمنان بی سلاح و بی رمق و فریب خورده و گاگول رو کرده بودند؟! پرسشی که هنوز هم جوابشو نگرفتم…

سعی کردم ذهنم رو جمع و جور کنم تا متن سوال رو بتونم بخونم. یه بار از اول خط رفتم تا ته و برگشتم دوباره بخونم. دیدم بازم نشد. اول گفتم خب حتمن ایراد از منه که هنوز دارم گیج می زنم. سعی کردم این بار کلمه به کلمه و با دقت تمام سوال رو مرور کنم. این دفعه یه چیزای کلی ای دستگیرم شد اما دیدم جدن حق با من بود. بازجو صورتی پوش مثل اینکه همه تلاششو کرده بود تا قلنبه ترین جملهء تمام طول زندگیشو بنویسه! گفتم اینم حتمن یه جوره سادیسمه دیگه!

با همون ترکیب قیافه و با لحن آرومی گفتم»میشه یه جورایی این جمله-تونو معنی کنین که بفهمم چی پرسیدین؟» بازجو صورتی یه نگاه زیرچشمی ای به بازجو آنکادریه انداخت و با یه حرکت برق آسا چک رو خوابوند زیر گوشم و داد کشید «گرفتی معنی شو؟…. خیر سرت لیسانسم داری… دانشجو هستی آشغال» این مسئلهء تحقیر هم در کنار جو ارعاب و وحشت بدجوری پروژه رو طاقت فرسا کرده بود. خواستم بگم»دانشجوی ادبیات اردو و عرب نبودم که…» بیخیالش شدم. شروع کردم با نوک خودکار رو لبهء کاغذ بازی بازی کردن تا ببینم چیزی به ذهنم می رسه یا نه. دوسه دقیقه گذشت و بازجو آنکادریه گفت»شیعه ای دیگه؟ آره؟!» موندم مثلن برگردم یهویی مزخرف بگم که نه پس بهایی-م همون جا کلت رو درمیاره و کار حکم الله رو تو مخم یه باره پیاده می کنه! گفتم «آره خب» بعد یه هنی کرد زیر زبونی و به نشانهء تمسخر و با همون لحن همیشه گی گفت «سرت به کارت باشه» مشغول شدم به همون نقطه گذاری رو گوشهء کاغذ که زیرچشمی دیدم داره فرم مشخصاتم رو کامل می کنه. بازجو صورتی خودشو کشید جلو و گفت ببینم چی نوشتی؟ دستشو که آورد جلو تا کاغذ رو از جلوم ببره تازه نگام به ناخن های دوتا از انگشتاش افتاد، انگشتای اشاره و وسطی، که دیدم جفتشون از سطح گوشت جدا شدن و انگار یه جورایی ور اومده بودن به حالتی که ناخن انگشت اشاره یه پیچ و تاب مختصری هم واسه خودش خورده بود! درست عینهو قاشق پلاستیکی ی آب شده ای که مصلحتی به جایی وصل و آویزون مونده بود! گفتم ببین یا اینا با خودشون هم تمرین اعمال ِمازوخیستی/فتیشیستی دارن یا تو کتک کاریهای بقیه آدمای زبون بسته این ریختی شده اوضاع ِانگشتاش!

بازجو صورتی عربده کشید»مسخره کردی؟… خودتو علاف کردی یا مارو؟…یالا ببینم… هرچی می گم می نویسی وگرنه خودت می دونی… من که بیکار نیستم الان کلی آدم دیگه مثل خودت دارم…فکر کردی فقط تویی؟» عجیب بود که این دفعه فقط یکی دوبار دستشو بالا آورد و چک و سیلی رو در حد تهدید نگه داشت! گفتم»چی بنویسم؟» گفت»اول خودتو معرفی کن بگو کجا گرفتنت؟» خب این جواب دادن بهش هم بهتر بود، هم آسون بود و هم بی هزینه. زیر همون سوال با خط معمولیم نوشتم و سرمو گرفتم بالا و به جفتشون نگاه کردم «خب… ادامه بده دیگه» گفتم «چی چی رو ادامه بدم آخه؟!» بازجو آنکادریه با نگاه خونخوارانه ای (وقتی میگم خونخوارانه جدن بی اغراق می تونستم رگهای خون گرفتهء چشماش رو یکی یکی بشمرم!) از جاش بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد.

با حرکت گردن آروم مسیرش رو تعقیب کردم تا جائی که از تیررس دیدم خارج شد و به نظر پیچید تو همون اتاق مجاور. چیزی نگذشت که دیدم از اتاق پشتی یه چرخ دستی ی کوچیک و بلند و باریکی رو کشون کشون با خر و خر گوش-خراشی رو زمین کشید و آورد. چرخ دستی ای که دم و دستگاه مختصری روش سوار بود شبیه پکیج سونوگرافی یا یه چیزی تو مایه های دستگاه شوک که معمولن شبیه همچین چیزی رو تو فیلما زیاد دیده بودم اما جمع و جورتر که درست مثل اونا هم دو تا دستگیره داشت که با سیم به سیستم وصل بود با این تفاوت که دستگیره های این، صفحهء مسطحی نداشت و بیشتر حالت گازانبری بود که دوسرش از هم فاصله گرفته باشن با مقطعی تو خالی که البته فردا عصرش متوجه خاصیت دیگه ای هم ازش شدم و اون این بود که اون دستگیره ها قابلیت شارژ شدن و جداشدن از اون دستگاه رو دارن (عجب کشف بزرگی بود! نه؟!).

خلاصه با اون عصبانیتی که طرف اونو می کشیدش رو زمین و اون قیافهء آتیشی که اون گرفته بود به خودش که گفتم آورده که نعشم رو بکشه ببره دیگه. بازجو صورتی در اومد تو این مایه که»می دونی این چیه؟» من که واقعن دیگه قبض روح رو دوچندان بجا آورده بودم با صدای لرزونی گفتم «نه!» گفت «خودت خواستی دیگه رئیس بیارتش!» تنم رو که یه کمی کج شده بود طرف در، فوری برگردوندم طرف برگه بازجوییم که یعنی گه خوردم می نویسم و از طرفی با رئیس یا همون بازجو آنکادری یه وقت چشم تو چشم نشم که به نظر خیلی دیر شده بود دیگه…

Posted in Uncategorized | Leave a Comment »