خب! آقای مهرجویی-ست دیگر، کاری-ش نمی شود کرد! نکته همین جاست. این بار آقای آرتیست-سینه است ِما انداخته است تو رمان. پیرمرد زنده دلی که از صدها و هزاران جوان، جوان ترست و سلینجرگونه خواسته است ناتوردشت ِخود را برای دو سه نسل جوان ِزخم خوردهء پس از خودش روایت-گر باشد.
برجسته ترین خصلت ِداریوش خان در این رمان ِاول-ش که همین جا بگویم کاری-ست متوسط و معمولی، روحیهء سرگردان و مغشوش و بی تاب ِراوی و البته آفرینش-گرش است. مهرجویی کماکان دغدغه دارد، کماکان ملتهب است، کماکان سردرگم و گیج و ویج و مشوش است. داریوش خان آمده است با تمام و با همهء همان قهرمانان-ش از هامون ِهامون تا محمود ِدرخت ِگلابی. از داداشی ِپری تا مشت حسن ِگاو با همهء آن تلاطم ها و یکجا ننشستن ها. مهمتر از همه با همهء آن شروشورها و تناقض ها و تضادها. از فروید تا یونگ، از استوارت میل تا مارکس، از فللینی و برگمن تا اسکورسیسی و از دورترین ها تا دورترین ها به هم همچون سلف-ش داریوشی دیگر به نام شایگان. از مادیت تا تهِ ته ِماوراء، از نیچه تا هایدگر، از پوزتیویسیم تا اندیشه انتقادی، از دیگری تا آن دورتری!
مهرجویی وقتی می آید به هرجا، از جسم ِپرنشاط-ش با آن موهای درهم برهم و معمولن چرب و چیلی ِباب دیلانی-ش مثل فیلم های ایرونی ِاین روزها که خودش صفت داده است آن ها را به درستی و با نمک، تا بگیرید رد ِپای-ش بر پرده و کاغذ ِترجمه و حالا قصه و رمان، همان لذت و درد ِتوامان ِاز زندگی را با خود آورده و می آورد.
معلوم شد هر ِخالص ِدست اول می زند… ما همین یه دونه وید ِضعیف کارمان را ساخته…
داریوش خان ول کن نیست! چرا باید باشد؟ تا وقتی می توانی و جان در بدن داری چرا هم نه لذت و هم نه درد از زندگی و مرگ؟ او آمده با همان قبلی ها، از وید و آبکی و داف ِاسمی تا تب و لرز و جنون و حسادت و پارانویا. با تمام ِالمان های ایرونی ها، ما ایرونی ها. خوب تصویر و اشاره زده است جا به جا به اوضاع ِمغشوش ِروان شناسی ِمان از جنگ که زیر بمب باران و موشک باران، دیس ِپرچرب ِپلو و مرغ و گوشت لا به لای-مان می چرخید لا به لای ِخنده و قهقه های بی امان آدم ها در جاجرود و جاده کرج و چالوس و فشم. خوب گفته است از بی دولتی و بی همتی مامردمان ِبدباطن و بدطینت. هنرمند ِزمانه اش است حتا اگر ضعیف و معمولی ظاهر شود. خوب بازتاب و آینه می دهد. چه این که دوست نداری هیچ همان روند ِمعمول ِیک آدم ِمعمولی را با روایتی معمولی با همان مشکلات و سختی ها و چالش های آشنای تکراری و کلیشه ای در خودت و دوروبرت. شاید همین ملال ِدوباره از قصهء این چنین آشنایی ما را ملال آورتر حس می دهد اما لاکردار به هدف می زند، به هدف زده است. لل لاهی قصدش پول و بازارگرمی نیست به مثال ِعباس خان که با لاسیدن ِبا سعدی و حافظ و غیره پول به پارو می پاشد. خب چه عیب؟ چه ایراد؟ اقتصاد هم زیربنا بود روزگاری! مگر نیست خب حالا و کنون؟
نگارش رمان سردستی-ست البته این هیچ به معنای ِتخمیک بودن-ش نیست. اصطلاح ِتخمیک به جای تخماتیک از مهرجویی ست. زمان-ش بیشتر به پیش از فاجعهء84 می خورد باشد مثلن میانه های دولت دوم خاتمی نوشته شده. آن جا که تعلیق و معلق بودن ِنسل دوم خرداد بیش از هروقت ِدیگری بود. وقایع ِرمان هم تو گویی اندکی امید و انگیزه را در بطن ِبی روح-ش بالاخره دارد به همراه-ش. اینکه جوانکی دانشجوی ِسینما می خواهد فیلم بسازد و این اولین تجربهء فیلم بلندش است و دنبال ِتهیه کننده می گردد. او ممنوع الکارست دوساله و بی پول و مفلس و آویزون افتاده است به دریوزگی تا بالاخره دختری بچه مایه به تورش می خورد که پدرش قرارست دفتر و دستک ِسینمایی شان را دوباره راه بیندازد. در این بین دوست ِدخترش به او شک می کند و از شل شدن-ش شاکی می شود. او را رها می کند و او سردرگم تر از همیشه می ماند تا باخبر ِازدواج ِغریب الوقوع ِاو مواجه می شود و پس می افتد.
زبان ِرمان مخلوطی از محاوره و ادبیت های ِنه چندان جویس و پروستی-ست. میان مایه و معمولی به سبک ِنویسندهء مورد علاقه اش با همان حال و هواها، جی دی سلینجرست البته در نثر و نه در بطن که کورشود آن که بگوید عمق-ش کم است و اقیانوسی به وسعت یک سانت! سلینجر پایان ِرئالیسم قرن بود. نبود؟
رمان تو گویی در یک نفس و در یک پریود ِمونوتون نوشته شده. یک تکه و بدون توقف. بدون ویراستار و شاید فکرکرده سر ِخر و ایرادبگیر و انگولک کننده. تا آن جا که جاهایی مشکلات ِدستوری و سوتی های راکوردی کم و بیش به چشم می آیند. از جایی که جوانک ِبه نظر علی عابدینی اش که با قهوه در باغچه ایستاده است و با چای ِدر دست وارد ِاتاق می شود بگیرید تا فعل هایی که چپ چس خورده اند به ته ِجمله و یا مدام و بی توجه به زیبایی شناسی ِجمله بندی ها و ترکیب ها زرت و زرت تکرار شده اند. شاید بشود گفت چیزی تو مایه های همین مدل بلاگ نویسی و نیم-چه داستان ها و نیم–چه روایت های سردستی و بی ویرایش که معمولن برای این جا و مکان ها بیشتر مناسب اند.
اما خب جملهء اول می تواند آنی باشد که توصیف ِما از حس ِبه داریوش خان-مان است و یا بهتر از آن این که : روزی امیدمهرگان نقلی آورده بود از وودی الن که گفته بود وقتی از رای دهنده گان به دومین دورهء بوش ِپسر سؤال می کردی چرا دوباره می خواهی به او رای بدهی وقتی این همه فاجعه و افتضاح را می بینی و دیده ای؟ آن ها به الن پاسخ داده بودند استدلال های شما همگی درست است اما چیکارش می تونیم بکنیم دوستش داریم. حالا حکایت بنده قلی با مهرجویی چنین-ست! مهرجویی رمان ِنه چندان گیرایی نوشته است. خب کار ِاول-ش است یا بی حوصله و از رو گشادبازی نوشته است و یا هرچی نکته در این است که او بسیار چیزها دارد که بگوید برای-مان و برایم و بسیار چیزها یادداده و حال داده برای-مان و برایم. قدرش را می دانیم حتا اگر روزی روزگاری تر بزند که خب فعلن آن روز نیامده و امیدوارم و امیدواریم که نیاید و بهترش باشد و بهترین-ش.
حاشیهء اول : کرباسچی غلامحسین. نامی که بارها و بارها به طرق مختلف اسمش و یادش می آید و برای آقای مهرجویی گویی شدیدن نوستالژیک و قابل احترام است. باهاش حال می کند و به یادش طهران را سیروسیاحت می کند. راه به راه یادش می کند و راه به راه یادآوری می کند که اگر او نبود طهران ِکنون هم نبود.
حاشیهء دوم : نمی خواهم زور بزنم و تیریپ آدم تعصب و فلان بیام که، ها… این شاهکار بعدها کشف خواهدشد و فلان و مثل احمق هایی که فقط در کون اسم ِطرف می افتند و از جمله اونایی که کلید کرده بودند که کاغذ بی خط ده سال بعد تازه می ترکاند و خب ده سالم گذشت و خبری از ترکوندن نشد و این حرفا… اما به نظرم با همین کیفیت رمان، مهرجویی دغدغهء کوچکی را برنداشته است. این که چرا نسل ما گشاد کرده و ته ِته ِش توش اندازی می کند از رو بی عاری و بی کاری و غیره… خود حدیث مجمل بخوان و غیره…